۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

آزاديخواهي فرانكو ( درباره‌ي كتاب فرانكو، نوشته‌ي ايوان هارشاني)

روايت ايوان هارشاني از زندگي فرانكو -‌در كتابي با همين نام- در روز خاك‌سپاري او، 23نوامبر 1975 پايان مي‌يابد. دو-سه سطر پاياني كتاب هم جمع‌بندي نويسنده است از اينكه بعد از آن روز، دوران به مراتب بهتر و آزادتري در انتظار مردم اسپانيا بوده است و شاهد حرف‌اش وضعيت اسپانيا است در 35 سالي كه از مرگ فرانكو گذشته است. كشوري صنعتي و تراز اول كه سال‌هاست از سطح بالاي رقابت سياسي برخوردار است. اگر روايت 215 صفحه‌اي هارشاني را ملاك نظر قرار دهيم و بر اين اساس براي ژنرال فرانسيسكو فرانكو حكم صادر كنيم آن وقت او را به سبب هدايت يكي از طولاني‌ترين و خونبارترين حكومت‌هاي استبدادي تاريخ سرزنش خواهيم كرد و كارنامه‌اش را در كنار ديكتاتورهاي هم‌دوره‌اش چون هيتلر و موسوليني و استالين يا كمي نزديك‌تر، سالازار پرتغالي قرار مي‌دهيم. اما اگر به دو-سه سطر پاياني اين روايت 215 صفحه‌اي توجه كنيم آن وقت، وضع، متفاوت است. چه شد كه اسپانيا بعد از مرگ ديكتاتور، در كار خود وانماند و دچار فروپاشي نشد؟ جوامعي كه دچار چنين ديكتاتوري‌هاي مخوفي از نوع فرانكو مي‌شوند، بعد از مرگ ديكتاتور چنان ساختار فرسوده‌اي در اجتماع دارند كه فعاليت خلاقانه را از طبقات نخبه سلب مي‌كند و اين‌گونه مي‌شود كه يا از نو گرفتار يك ديكتاتوري ديگر مي‌شوند يا فروپاشي كشور و اجتماع خود را به تماشا مي‌نشينند. اما چه شد كه اسپانيا اين‌گونه نشد؟ طبقات مختلف جامعه‌ي اسپانيا به خصوص طبقه‌ي متوسط آن با آغاز پادشاهي خوان كارلوس نقشي خلاقانه در تحولات اين كشور ايفا كردند و مهم‌تر اين‌كه تاثيرگذاري‌شان در تداوم حكومتي اتفاق افتاد كه توسط فرانكو ايجاد شده بود. اين متفاوت است با شرايطي كه به طور مثال در روسيه‌ي شوروي بعد از مرگ استالين اتفاق افتاد. در روسيه‌ي آن زمان ديگر اجتماعي وجود نداشت كه بخواهد تاثيرگذار باشد. رقابت تنها منحصر به نخبگان حزبي بود و اگر چند سال بعد از آن هم افشاگري درباره‌ي جنايات استالين صورت گرفت در يك كنگره‌ي دربسته‌ي حزبي بود و بنا به تشخيص همان نخبگان حزب، نه اجتماع و فشارهاي اجتماعي. انگار در اينجا با يك فرمول واحد سروكار نداريم. ديكتاتوري كمونيست‌ها در روسيه نتايج متفاوتي نسبت به ديكتاتوري فاشيست‌ها در اسپانيا به بار آورد. خوان كارلوس بعد از فرانكو وضعيتي همچون گورباچف بعد از دوران برژنف نداشت كه در آن تغيير رويه اين‌چنين گران تمام شود. برعكس، تمام ساختارهاي اجتماعي آماده‌ي تحولي كم‌هزينه اما ژرف بود. تاريخ اين 35 سال اسپانيا، گواهي چنين تحولي است.

براي درك تفاوت اسپانيا با روسيه يا تفاوت‌هايي از اين دست، بايد تاريخ را از منظر يك محافظه‌كار كلاسيك دوآتشه ديد. محافظه‌كاري همچون فرانكو كه جنبش سرخ‌ها در اسپانيا را شكلي ديگر از قيام كينه‌توزان و بردگان در برابر اشراف و مهتران مي‌بيند. قيامي براي برابري كه در درازناي تاريخ همواره وجود داشته و در عصر حاضر، تحت عناوين جديدي بازنمايي شده است. واكنش فرانكو در برابر اين قيام، واكنشي كلاسيك است. آنقدر كلاسيك كه شايد شكل مدرني از نزاع ميان روم و يهوديه در دوران باستان باشد. او جنگي دامنه‌دار با سرخ‌ها به راه مي‌اندازد. جنگي كه هيچ‌گونه رحم و اخلاقي برنمي‌تابد. اينچنين است كه اعمال فرانكو در جنگ داخلي اسپانيا از نظر ما مردمان مدرن، بي‌اخلاقي محض جلوه مي‌كند. اما از نظر فرانكو احترام به سنن و پيروي از رسم هميشگي تاريخ.

ژنرال در دوران صلح براي اداره‌ي جامعه طرحي ديگر مي‌ريزد. «دولت ارگانيك» را پيشنهاد مي‌كند كه در آن خانواده و ارتباطات خانوادگي اساس تمام روابط اجتماعي را شكل مي‌دهد. اقتصاد و سياست بر همين مبنا سامان مي‌يابد. در كنار آن طبقات اجتماعي امري بديهي فرض مي‌شود كه قرار نيست كسي سوداي از بين بردن و يكسان كردن آنها را در سر بپروراند. اگر مجلسي تشكيل مي‌شود بر مبناي همين طبقات اجتماعي و نفوذ اجتماعي آنها است؛ نه شيوه‌هاي مرسومي چون راي‌گيري و رقابت حزبي. ايدئولوژي سياست خارجي او روشن است. دشمني تمام عيار با اتحاد جماهير شوروي كه به زعم فرانكو همه‌ي آتش‌ها از گور آن بلند مي‌شود و براي مبارزه با اين امپراتوري سوسياليستي، تفاوتي ميان هيتلر و آيزنهاور نمي‌بيند و با هر دو ائتلاف مي‌كند. اما همان‌قدر كه براي مبارزه با «شيطان سرخ» مصمم است در جلوگيري از نفوذ به زعم خود، فراماسونري هم پابرجاست. تن به طرح مارشال نمي‌دهد و بازار اسپانيا را انبار اجناس آمريكايي نمي‌كند. ايده‌آلش در اقتصاد، خودكفايي ملي است و اين خودكفايي هرچند كه در دوراني از حكومت فرانكو ضرباتي بر اقتصاد اسپانيا وارد مي‌آورد اما به واسطه‌ي آن است كه صنعت اسپانيا در غياب رقباي آمريكايي و اروپايي جان مي‌گيرد و رشد صنعتي، شكل‌گيري بورژوازي مستقل از دولت را سبب مي‌شود. اين طبقه در دهه‌ي 1960 رشد بي‌اماني در اقتصاد اسپانيا پديد ‌آورد. يعني همان سال‌هايي كه شوروي به رهبري خوروشچف شكست مطلق طرح‌هاي كشاورزي-اقتصادي خود را تجربه مي‌كرد و آمريكا و اقتصاد آن تحت رهبري كندي و جانسون در گرداب ويتنام گرفتار بودند.

اين طبقه‌ي نوظهور در اسپانيا همچنان كه انباشت پول در جيب‌هاي خود را تجربه مي‌كرد خواسته‌هايي هم داشت كه مخالفت ژنرال با همين خواسته‌ها و مظاهرشان بود. با اين حال مخالفت با اين خواسته‌ها باعث نمي‌شد ژنرال به اين نتيجه برسد كه كمر به حذف اين طبقه ببندد كه اگر چنين تصميمي مي‌گرفت مثل اين بود كه چاقو دسته‌ي خود را ببرد. اين طبقه، خشونت گاه به گاه ژنرال و عمالش را تاب آورد و در عين حال رشدش متوقف نشد تا همان 23 نوامبر معروف كه نقش تاريخي خود را بازي كرد و اسپانياي جديد را شكل داد. اين همان طبقه‌اي بود كه روسيه‌ي شوروي از آن بي‌بهره بود و لاجرم در مسيري انحطاطي افتاد. وضعيت عجيبي است. در عين حال كه بنا به اخلاق، هميشه هر شكل از استبداد نفي و تقبيح شده، اما گويي استبداد، اين بي‌اخلاقي سياسي در هر اقليمي نتايج متفاوتي به بار آورده است. از ديد رسومي كه ژنرال فرانكو به آنها پايبندي نشان داده، علت اين تفاوت در همان كهن‌الگوي جنگ ميان مهتران با كهتران و جانبداري از يكي از اين دو گزينه خلاصه مي‌شود: مهتران يا كهتران. اما شايد ديدگاهي مدرن‌تر، تفاوت را در حفظ شيرازه‌ي كلي اجتماع مدني مي‌بيند كه اهم آن اقتصاد است واگر سياست‌هاي هرچند خصمانه‌ي حكمرانان بر مبناي حفظ اين شيرازه سامان يابد يا همسو با آن تعريف شود؛ آن وقت اساس زندگي اجتماعي پايدار مي‌ماند و از روند تحولات روزگار، لرزه‌اي به خود راه نمي‌دهد.