چرا در ايران وظيفهي نظارت بر محصولات فرهنگي و هنري بر عهدهي دولت قرار گرفته است؟ جاي ديگري نبود؟ يا نميشد به جاي ديگري اعتماد كرد؟ تاريخ براي اين اتفاق جوابي دارد. ساختارهاي يك جامعه را نميشود راحت دستكاري كرد و به هم ريخت. به خصوص در مورد بازار و چينش اقتصادي يك جامعه كه از علتهاي اصلي كنار هم قرار گرفتن آدمها و تشكيل يك اجتماع است. شكل اجتماع، مثلث است؛ چه بخواهيم چه نخواهيم. در طول تاريخ خيليها خواستهاند اضلاع را از اين مثلث بگيرند و تبديلش كنند به يك خط صاف. همين جناب تاريخ نشان ميدهد كه دستاورد آنها اين بوده است كه فقط توانستهاند نوك اين مثلث را مرتفعتر كنند. وقتي سراغ بازار جامعه ميرويد و ميخواهيد منبع كسب درآمد مردم را تغيير دهيد در واقع با اين مثلث يا در شكلي بهتر، هرم گلاويز شدهايد و هرچقدر هم كه بتوانيد جاي اين منبع كسب درآمد را عوض كنيد زورتان به اين هرم نميرسد و اين قالب مثلثيِ عزيز تا دنيا دنياست پابرجاست. اين قالب مثلثي، قواعدي دارد. يكي اين است كه ميگويد در جامعه هر كسي بر اساس قدرتي كه دارد ميتواند حرف بزند و حرفاش تاثيرگذار باشد. اشتباه نكنيد. اين قدرت، فقط قدرت اقتصادي نيست كه ميتواند قدرت معنوي و نفوذ در دلها يا قدرت علمي يا... باشد. اين هم جزو اصول اساسي اين جناب مثلث است و خيليها كه در طول تاريخ با اين مثلث درگير شدهاند؛ در واقع ميخواستهاند همين يك قلم قانون را كه عرض شد، تغيير دهند. اما در بهترين حالت، كارشان اين بوده كه توانستهاند نوشتههاي اطراف مثلث را كه اسم آدمها باشد، تغيير دهند. اين، قانون، قانوني ديگر هم در پِي ميآورد و آن هم تعريف واقعي دموكراسيست. در اين تعريف، دموكراسي نه به معناي مسئوليت اخلاقي حاكمان جهت مدارا با شهروندان كه ظهور قدرتهاي متفاوت از هم در عرصهي اجتماع است كه امكان چيرهشدن بر يكديگر را جز از طريق انتخابات، ندارند. در واقع دموكراسي نه به مثابه علت كه به عنوان يك معلول كاربرد دارد و تنها و تنها توصيفي است از شكلگيري اجتماعي با چند منبع قدرت. حالا در اينجا فرصت كالبدشكافي بيشتر اين مبحث اجتماعي نيست و بپردازيم به بحث فرهنگي خودمان.
يكي از زمانهايي كه ميشود به فكر گلاويزشدن با اين هرم افتاد وقتيست كه جيب از جايي ديگر غير از مناسبات دروني اجتماع، پُر شده باشد و آنوقت، بينياز از مناسبات اقتصادي اجتماع و در واقع بيرون از گود، تصميم به تغيير دادن شكل همان مثلث كذايي گرفت. حالتي ديگر هم وجود دارد و آن هم موقعيست كه جيب، كامل، خالي باشد و در اين صورت هم نوعي بينيازي از ساختارهاي دروني اجتماع شكل گرفته است و اثرات زيانبار خاص خودش را دارد. اما بحثِ ما در مورد حالت اول است. مصداقاش هم وضعيت كشور در سالهاي ابتدايي دههي 1350 است. سال هايي كه به واسطه جنگ اعراب و رژيم صهيونيستي و همچنين سياستهاي جمهوريخواهان ساكن كاخ سفيد، قيمت نفت به طرز بيسابقهاي بالا كشيد و جيب دولتِ وقت پُر از پول شد. آن هم پولي كه بيرون از مناسبات اقتصادي داخلِ اجتماع به دست آمده بود و طبيعي بود كه صاحبِ آن جيبِ پُرپول (كه فكر ميكرد جيب خودش است) تصميم به تغيير مناسبات اجتماعي با محورِ خودش گرفت. يكي از اين مناسبات، مناسبات فرهنگي اجتماع بود كه به حالت طبيعي برقرار بود. يعني كالايي هنري به بازار عرضه ميشد و هر چقدر كه فروش ميرفت تضمين ادامه كار سازندگان اين كالا بود. ارتزاقي، حلالتر از اين سراغ داريد؟ وقتي بحث تجارت است و كسبِ روزي، طبيعيست كه سرِ سازندگان كالاي هنري درد نميكند كه بخواهند با خط قرمزها اَلَكي شوخي كنند. مثلا بخواهند باورهاي ارزشي يك اجتماع را زير سوال ببرند. ميدانند كه اگر اين كار را بكنند همان اجتماع، استفاده از كالاي هنري آنها را تحريم ميكند و اول از همه سرِ خودشان، بيكلاه ميماند. پس ناخودآگاه فيلتري شكل ميگيرد كه به وسيلهي آن باورهاي ارزشي يك اجتماع از بياحترامي مصون ميماند. آن هم به طريقي كاملا نامحسوس و نه با مفتشبازي و آجانكِشي. در همان سالهاي ابتدايي دههي 50 دولت به واسطهي آن افزايش قيمت، خود را بينياز احساس كرد از اين مناسبات اقتصادي در عرصهي فرهنگ. بعد، چيكار كرد؟ آمد با كارهايي مثل تاسيس كانون و تلويزيون و اينها براي آن بازاريانِ توليدكنندهي كالاي فرهنگي، رقيب تراشيد و با زبان بيزباني حاليشان كرد كه برويد كاسهكوزهتان را جمع كنيد كه ديگر نه به خودتان نياز است، نه به هنرتان. اين كار عواقب زيادي به دنبال داشت و يكي از اين عواقب برچيدهشدن آن فيلتر ناخودآگاه بود براي حفظ احترام حوزههايي كه در اجتماع و در ميان مردمان، صاحب وزن و مقامي بودند. شد حكايت كلاس درسي كه شاگردان قبلياش ميدانستند اگر شيطنت كنند و در كارِ كلاس، اخلال، نتيجهاش در كارنامهشان ديده ميشود و جايگزين شدن آنها با شاگرداني كه دم را غنيمت ميشمردند و بيخيالِ كارنامه، كلاس را رويِ سرشان ميگرفتند. طبيعيست كه در كلاس قبلي نياز به مبصري نبود كه بچهها را بپايد. اما در كلاس جديد، كار، بيمبصر پيش نميرفت. حكايت مقام مبصر و شاگرد نيست. قضيه اين است كه وقتي كارِ هنري از بازار، بينياز شد يا به حداقلِ نياز رسيد آن وقت حفظ باورهاي ارزشي آن اجتماع، تنها با تعهدات اخلاقي سازندگان اثر هنري ميسر است و طبيعيست كه همه خود را ملزم به رعايت اين قيد نميدانند و چون جز قيد اخلاقي، قيد ديگري وجود ندارد چنين مواردي را ممكن است ناديده بگيرند. و باز طبيعيست كه همان ساختار مثلثي كه عرض شد به فكر راهِچارهاي ميافتد و دستگاه عريض و طويل نظارت را درونِ دستگاهِ دولت، پديد ميآورد كه اين كار، عوارض خاص خودش را دارد. يكيش اين است كه در جنب همين دستگاه عريض و طويل، بيزينسي شكل ميگيرد متشكل از افرادي كه آثار بيارزشي به لحاظ هنري توليد ميكنند اما در آن تا مي توانند از خطوط قرمز رد ميشوند و آرزويشان است كه كالاي هنريشان ممنوع اعلام شود تا ناناش را با عنوان قربانيِ نبودِ دموكراسي و... در جايي ديگر بخورند. دولت، تمامِ اين مسائل را به جان ميخرد آن هم تنها به اين خاطر كه بازار و قيود آن را با اتكا به بودجه نفتي به هيچ ميگيرد. اين تنها حكايت كتاب و موسيقي و سينما نيست كه در خيلي جاها همين وضعيت برقرار است و تا احياي نظام بازار را در پيش نگيريم و ارزش بنيادين آن را درك نكنيم، سال به سال دريغ پارسال را خواهيم خورد كه عوارض ناديدهگرفتن بازار، همين يكيدو تا نيست و بلندبالا تر از هر فهرست بلندبالاييست. اما عجالتا همين بس كه دموكراسي را در مقام علت مينشانند و قيد مهم بازار را در آن به هيچ ميگيرند و باور كنيد كه اين كممصيبتي نيست براي آبوخاكمان.