علت دوم، به نوع رشد و پاگرفتن آنها در اجتماع مربوط است. قرني سپري كردهايم در معيت هنرمندان و روشنفكراني كه تنها متاع قابل عرضهشان در اجتماع، مخالفخواني و ساز مخالفزدن بوده است. به لطف ساختارهاي حاكم بر اجتماع، آنها تنها بلدند واكنشهايي منفعلانه و نه فاعلانه از عصر خود ارائه دهند و روضهخواني كنند و اسماش را بگذارند نشاندادن راه و چاه. طبيعيست كه چنين هنرمند و اديبي نياز ندارد كه خود و انديشههايش را به روز كند. تفكراتاش در همان تحولات عهد شباباش فريز شده است و آنوقت، با همان معيارها دربارهي دوران حاضر «فَك ميزند». خواستم بگويم اظهارنظر كه فكزدن و ورزش استخوانهاي فك به واسطهي دود و دم به نظرم مناسبتر آمد.
براي من، خواندن كتاب نفحات نفت از رضا اميرخاني، كورسويي بود بر اين تاريكي بيراهه رفتنها. رضا اميرخاني در طول همهي اين سالها در مقام يك داستاننويس، چهرهاي متفاوت بوده است. نه از مخالفخواني نان خورده است و نه به صف نويسندگان و هنرمنداني پيوسته است كه به زور بودجهي دولتي و خريد دولتي، اثري عرضه كردهاند. كتابهايش آنقدر فروش داشتهاند كه از هر دوي آنها بينياز باشد. در مصاحبههايي هم كه از او خواندهام، آدمي ديدهاماش علاقهمندِ شناخت و بديهيست كه اين علاقهمندي، راه بر هرگونه تعصبِ بيجا ميبندد. اما همهي اينها كه ميتوان همچنان ادامهشان داد، يك طرف و كتاب اخير او «نفحات نفت» يك طرف. در مورد محتواي كتاب اميرخاني، بحثهاي زيادي وجود دارد. سيستم اقتصاد نفتي، آفاتي بنيادين به بار ميآورد كه شايد مهمتريناش حذف نظام واقعي بازار باشد. در واقع بر اثر ورود نفت به تعاملات اقتصادي اجتماع، نظام طبيعي بازار كه مبتني بر رقابت بر مبناي كيفيت است جاي خود را به امتيازهاي ويژه و رقابت، سرِ نزديكي به شير نفت داده است و يكي از بارزترين نشانههاي آن را در عرصهي فرهنگ مشاهده ميكنيم. چه آنها كه در صف فروش كالاي بيمشتريشان به دولت ايستادهاند و چه آنها كه ساز مخالفخواني در دست گرفتهاند، همگي در سايهي اقتصاد نفتيست كه پديد آمدهاند و اگر نفتي نبود شايد وضعيت فرهنگي و چهرههاي فرهنگي اين عصر، گونهاي ديگر ميبودند. جان كلام اميرخاني كه در قالب تحليل كارنامهي طبقهي مديران شكل گرفته است، بر اساس همين جانمايهايست كه عرض شد. اما جداي از بحثهاي محتوايي دربارهي كتاب، آنچه منظور اين نوشته از تفاوت اميرخاني با جريان روشنفكري حال حاضر ايران است در نگاهي خلاصه ميشود كه در بساط روشنفكري دوران ما ناياب است و آن هم زبانيست كه بشود فهميد. در واقع آن كلامي كه در نقد فرهنگ جامعه، سراغ «نفرينشدگي تاريخي» نرود و دنيايمان را خاردار با بيابانهاي ماردار توصيف نكند. بيايد دو-دوتا چهارتا كند و با كنار هم چيدن علت و معلول، نشان دهد ما كه هستيم و كجا رسيدهايم. اميرخاني به عنوان يك روشنفكر، اين مسير را طي كرده است. نه كلاماش را به واسطه محتواي كتاب، درگير عدد و رقم اقتصادي كرده و نه مانند بسياري از تحليلهاي اديبان و هنرمندان درباره امورات اجتماع، در عالم انتزاع سير كرده است. خودش ميگويد كارش «اِسِي» است نه «آرتيكل». در آن، هم ميشود استقلال اجتماعي يك روشنفكر را ديد و هم به روز بودن او را. روشنفكري كه واقعا به وضعيت پيرامون خود حساس است و علت را ميجويد نه اينكه معلولهاي علت را ناسزا گويد. نميدانيم اين نگاه خاص، ناشي از تلفيق رشتهي تحصيلي اميرخاني (مهندسي مكانيك) با كارهاي ادبي او بوده يا از تجربيات ديگري نشات گرفته است. اما هرچه هست سرمشق جديديست از روشنفكري ايراني. سرمشقي كه در قالب كلامي جاندار، با زندگي در دنياي امروز همسوست و خواندناش عزلتگزيدن نميآورد.