«چون زرتشت ديگربار بر زمين سخت جاي گرفت، يكراست به كوهستان و غار خويش نرفت، بل راهها پيمود و پرسشها كرد و دربارهي اين و آن پژوهشها... زيرا ميخواست از نزديك بيازمايد كه درين ميان بر انسان چه گذشته است: بزرگتر شده است يا كوچكتر و يكبار رديفي خانهي نوساز ديد و حيران شد و گفت: معناي اين خانهها چيست؟ به راستي، هيچ روان بزرگي آنها را چون مثالي از خويش برپا نكرده است!»
نيچه، چنين گفت زرتشت، دربارهي فضيلت كوچككننده
دفتر مجلهي نافه در ساختمانيست كه 40-30سال از عمرش ميگذرد. ساختماني در مركز شهر كه به نظر ميرسد تا 30-20سال پيش كنار ساختمانهاي همگون ديگري قرار گرفته بود و حالا، كنار ساختمانهايي كه هركدام ساز خود ميزنند.روبهروي ساختمان، آپارتمانيست با نماي آلمينيومي كه بعد از باران، ريختوقيافهاش ديدن دارد. لكههايي كه روي خاكستري آلمينيوم مينشيند، بار اول و دوم در حد لك هستند و دفعههاي بعد سراغ تيپ كلي ساختمان ميروند و فرسودهاش ميكنند. آن هم نه طي چند سال كه شايد به يكسال هم نرسد. شاهدش همهي ساختمانهاي آلمينيوميست كه طي يكيدو سال اخير قد علم كردهاند. از مكعبهاي سنگي و سيماني كه كنارش هستند و با 8-7سال سن، مسابقهي افسردگي گذاشتهاند، بگذريم، به ساختماني ميرسيم كه 45-40سال پيش ساخته شده است و احتمالا سازندگاناش مردماني بودهاند كه اسير سرعت لعنتي دنياي امروز نشدهاند و سرِ فرصت، خانه و آشياني ساختهاند از براي زندگي و نه گذران عمر.
بايد دقت كني تا اين ساختمان را ميان اينهمه مكعب-مستطيل ايستاده پيدا كني و هويت شهر را در ساليان قبل، بازيابي. مسابقه اين مكعب-مستطيلها از بام تهران ديدنيست. وقتي شهر را «لنداِسكِيپ» ميبيني و نيز سمفوني ناهماهنگي را كه روز و شب، ساز روي اعصاب شهروندان كوك ميكنند. ماجراي معماري، شهري و غيرشهري، ماجراي سليقه و آموزش و اين حرفها نيست كه اگر بود با پُرشدن گوشها، تغيير اندكي ميكرد، نه اينكه سير سرعتاش در سراشيبي، نقطهي اوج منحني بود.
پديدههايي هستند كه خاصيت معلولي دارند، نه علتي. بازگوي سرِ دروناند. كار هنري، شايد از جملهي اينها باشد كه در آن داشتهونداشتهي هنرمند روي صحنه ميآيد و مشترياناش ميفهمند كه چند مَرده، حلاج است و كجاي راه ايستاده. يا مثال بدن است كه اگر درستبنيان باشد، رفتارها هم بهقاعده ميشود و اگر خللي يابد، در همهياركاناش ديده ميشود، از جمله در اخلاق و رفتار. معماري هم از جملهي اين پديدههاست. همچنان كه از زبان زرتشت نيچه در واكنش بهمشتي خانهي نوساز گفته ميشود: هيچ روان بزرگي، آنها را چون مثالي از خويش برپا نكرده است. نماد اين سالهاي شهرِ ما برج سيماني دراز و بيقوارهاي شده است كه شهروندان كوالالامپوري، سالها قبل از آن تجربهاش كردهاند و براي آنجا هم كه كپيرايتاش را دارند، وصلهي ناجوري به نظر ميرسد؛ ديگر چه رسد به ما كه هيچ سنخيتي با آن نداريم و در دوراهي معروف و كليشهاي سنت و مدرنيته، مجبور به تحملاش شدهايم. اينجا هم كه پاي معماري شهري، وسط ميآيد كار به همان تقابلهاي فكري ميرسد. اگر امروز، تهران، با اينهمه پولي كه خرجاش ميشود، روزبهروز غيرقابلسكونتتر ميشود، علت، فقط در آموزش نيست كه سهم آموزش، كمترين و كمترين است. علت را شايد بايد در تغذيهي مردمان جست. يا چيزهايي كه ميخوانند و ميبينند. هنر بهطوركلي و معماري، اخص آن، بازتاب اوج و فرودهاي اجتماع هستند. سينماي دهه80 ايران، ادبيات اين سالها، آثار تجسمي و... هركدام نشان ميدهند كه اوضاعمان چگونه است، منتها به اندازهي معماري، اثري اينچنين مشهود ندارند. اين روزها كه شهر، خانهتكاني ميشود و چمن و گل هم آرايشاش ميكنند، هيچ، آن شهري نميشود كه قرار است زيرساخت انسانهاي بزرگ باشد. راست گفتهاند كه رنگ رخسار خبر ميدهد از سرِ درون.